دکتر جعفر حق پناه: توسعه یعنی ظرفیت سازی در حوزه های فرهنگ، سیاست و اقتصاد

با دکتر جعفر حق پناه استاد علوم سیاسی دانشگاه تهران درمورد ارتباط توسعه یافتگی و جایگاه اقوام ایرانی به گفتگو نشستیم. تجربه و فعالیت وی در این حوزه مطالعاتی منجر به این باور شده است که عدم توازن توسعه یافتگی در ایران نتیجه عوامل مختلفی منجمله عوامل تاریخی و جغراقیایی است و نگاه تک بعدی به مساله اقوام ایرانی و توسعه راه به جایی نمی برد.

یکی از چالش های پیش روی جامعه ایرانی چالش توازن در توسعه یافتگی است. آیا میزان توسعه یافتگی مناطقی از کشور که به عنوان مناطق قومی ‌شناخته می‌شوند به ویژگی های اقوام در طول تاریخ ارتباط دارد یا برنامه‌های توسعه ای کشور نگاه همه جانبه ای نداشته که نتوانسته توسعه یکدستی در همه مناطق ایجاد کند ؟ 

ابتدا ترجیح می‌‌دهم که یک ایضاح مفهومی ‌‌‌درباره توسعه و توسعه نیافتگی و اقوام و دسته بندی آنها و نسبت آنها به یکدیگر داشته باشم.  من بنابر برداشت خود، توسعه را به مثابه ظرفیت سازی در جامعه برای پاسخ گویی به مطالبات جدید آن جامعه می‌‌دانم. این تعریف فشرده‌ای از همه تعریف‌هایی است که هر کدام ناظر بر بخشی از اجزای ظرفیت سازی در سطوح مختلف هستند. طبعاَ این ظرفیت سازی همه ابعاد اقتصاد، فرهنگ و سیاست جامعه را پوشش می‌‌دهد. بنابراین یک جامعه توسعه یافته بنابر ظرفیت‌هایی که دارد، قابلیت پاسخگویی به همه نیازها و مطالبات را نیز دارد و همه اجزای آن برای پاسخگویی به این نیازها ظرفیت سازی می کنند. البته نقش اصلی در این روند را دولت‌ها بر عهده دارند. با این تعریف می‌‌توان اشکال مختلف توسعه و بدیل‌های مختلفی از توسعه را مدنظر قرار داد، به این ترتیب توسعه در این برداشت لزوما خطی و یکتا انگار نیست.  همچنین درباره مفهوم قومیت باید گفت؛ بنابر تئوری‌های رایج که بیشتر خاستگاه غربی دارند لفظ قومیت دلالت بر تمایزات میان گروه‌های قومی ‌‌‌دارد که خاستگاه زبانی، تباری، نژادی و فرهنگی متفاوتی دارند و در عین حال آلام، خاطرات و دردهایشان از هم متفاوت است، در نتیجه هویت‌هایشان هم از همدیگر تمایز می یابد که در نهایت می‌‌تواند به تکوین هویت ملی بر اساس همان انگاره‌های قومی بیانجامد. بر اساس این تعریف یک قوم یک ملت بالقوه است. عموما این تئوری‌ها مبتنی بر جوامع غربی مانند آمریکا، کانادا و استرالیا شکل گرفته اند که در یک فرآیند تاریخی با مشارکت گروه‌های قومی‌‌‌ متنوع و مهاجر ایجاد شده اند. نظریات توسعه تلاش می‌‌کنند که تبیین کنند جامعه توسعه یافته‌ چگونه ایجاد می شوند و نشان دهند ظرفیت‌های گروه‌های قومی در این روند به خوبی ‌‌بالفعل شده باشد. حال باید ببینیم در ایران هم همینطور است؟ آیا اینجا یک هویت غالب داریم؛ پس جایگاه دیگر اقوام کجاست؟

 

 

 

مطالعات تاریخی، فرهنگ شناسی، دیرینه شناسی و انسان شناسی در ایران نشان می‌‌دهد که در کشور ما برخلاف کشورهایی که از آن‌ها نام بردیم، قومیت به معنای گروه‌های دارای خاستگاه‌های تباری، نژادی با آلام و نیازهای فرهنگی و خاطرات کاملا متمایز از همدیگر وجود ندارد. موضوع اقوام در ایران بالعکس نمونه غربی، فاصله و تمایز را دلالت نمی‌‌کند بلکه ناظر بر پیوستگی‌ها و نزدیکی‌ها است و در واقع قرابت و خویشاوندی را نشان می‌‌دهد. طبیعتا در کشوری با یک تمدن چند هزار ساله این گروه‌های قومی ‌‌‌صرف نظر از خاستگاه اولیه ای که می‌‌توان برای آنها قایل شد، در بازه زمانی چند هزار ساله، آنچنان با یکدیگر امتزاج و تلاقی یافته‌اند که به رغم حفظ برخی اختصاصات قومی؛ همه ایرانی هستند. این اختصاصات حداکثر زبانی و مذهبی است و حتی اگر دینی هم باشد چندان تاثیری بر انگاره ایرانی بودن ندارد. بنابراین وقتی می‌گوییم ایران، منظورمان فارس نیست و نباید باشد، بلکه منظور یک حوزه تمدنی و تاریخی است که همه اقوام در آن با یک هویت ایرانی به عنوان میراث مشترک در آن حضور دارند.  بدین ترتیب نمی‌توان تمایزی میان اقوام ایرانی مشاهده کرد و می توان در تعامل میان آنها الگوی وحدت در عین کثرت را مشاهده کرد. به این معنا که آنها در عین حفظ اختصاصات مذهبی، زبانی و فرهنگی خود پیوستگی همه جانبه ای با جامعه بزرگ‌تر ایرانی دارند. حال اگر سوء برداشتی وجود دارد ناشی از بهم خوردن کارکرد عناصر میانجی در جامعه ایرانی است. به عنوان مثال زبان فارسی به عنوان زبان میانجی میان همه اقوام ایرانی عمل می‌کند. زبان فارسی رابطه اندام واری با زبان‌های قومی ‌دارد و خاستگاه  آنها یکی است. زبان فارسی یک زبان مورد نیاز همه ایرانیان است و همه اقوام ایرانی در بالندگی آن تاثیر گذار بوده اند.  با این تعاریف ترجیح می‌دهم که به جای لفظ قومیت، از مفهوم اقوام ایرانی استفاده کنم چرا که این مفهوم به هیچ وجه ناظر بر این نیست که این اقوام باید در یکدیگر ادغام شوند یا بالعکس عناصر وحدت بخش میان آنها از جمله زبان فارسی، سرزمین ایران و یا دین اسلام و سایر مولفه های هویت ایرانی نادیده

گرفته شود.

 

با این مقدمه آیا می‌توان گفت توسعه یافتگی در ایران نسبتی با تنوع جمعیتی و گستره اقوام ایرانی و پراکنش آنها پیدا کرده است؟ یا این پیش فرض از بنیان اشتباه است؟ 

اول باید صورت مسئله را این گونه تعریف کنیم که آیا اساساً جامعه ایران توسعه یافته هست و ظرفیت های همه بخش‌هایش بالفعل شده اند؟ اگر تعریفی که پیشتر درباره توسعه گفتیم را ملاک قرار دهیم جامعه ایران اساساً  جامعه ایران به صورت متوازن توسعه نیافته است. حال اینکه عوامل این توسعه نیافتگی چه هستند می تواند در سطح جامعه مورد تحلیل قرار گیرد. طبعا بخشی از این توسعه نیافتگی به دولت ارتباط دارد. البته باید بدانیم این دو نهاد باهم ارتباط بنیادین دارند و مدیران اجرایی کشور نیز برخواسته از بدنه همین جامعه هستند.  اگر یک ایران توسعه یافته و دموکراتیک را مبنا قرار دهیم در این صورت به نظرم کشور ما ظرفیت پذیرش و جذب همه اقوام ایرانی را دارد که می‌توانند کنار هم بمانند. در مورد ایران این مفروض که اگر جامعه ایرانی و مناطق قوم نشین توسعه پیدا کنند تمایل به جدایی دارند باطل است و اتفاقی که در مورد چک اسلواکی سابق افتاد در ایران رخ نمی‌دهد.  در حال حاضر ما در فرآیند توسعه قرار داریم که بخشی از این فرآیند در جامعه به مسائل قومی و بخشی هم به سیاستگذاری قومی توسط دولت مرتبط می شود. واقعیت این است که ما در ایران با یک دولت تمرکز گرا روبرو هستیم که با وجود گذشت 001 سال از ایجاد دولت مدرن در ایران، شکل بندی خاصی را نسبت به جامعه و مناطق پیرامونی که اقوام در آنجا سکونت دارند ایجاد کرده است، به این معنی که همه اختیارات در مرکز است و در مناطق پیرامونی صحنه اجرایی داریم. عامل اصلی این شکل بندی دولت رانتی است. دولت در ایران از زمان پهلوی به دلیل در اختیار داشتن درآمد سهل الوصول نفت، به طبقات اجتماعی وابستگی نداشته است و برعکس این طبقات بوده اند که به دولت وابسته بودند.

یک دولت رانتی الزاما دستگاه دیوان سالاری بسیار گسترده ایجاد کرده و تصمیم گیری در آن متمرکز است.  تفاوتی هم ندارد که در کدام جامعه این دولت ایجاد شود و در آن تنوع قومی وجود دارد یا خیر. بنابراین دلیل اصلی تمرکزگرایی در این گونه نظام‌های سیاسی ناشی از ساختار دولت رانتی است. بر همین اساس مشاهده می‌شود که در دوره قاجاریه که دولت رانتی نبود ماده مربوط به تشکیل انجمن‌های ایالتی و ولایتی به راحتی در قانون اساسی به تصویب می‌رسد و مشکلی بوجود نمی‌آید. اما دولت از زمانی که بیش از پیش تحصیلدار و رانتی شد به سمت تصمیم گیری متمرکز پیش رفت و تنوعات قومی کمتر مورد توجه قرار گرفت.

از این زاویه مسئله توسعه در ایران تابع رابطه مرکز پیرامون نیست، در واقع ممکن است استانی و منطقه‌ای در مرکز کشور هم توسعه نیافته باقی بماند و یا بالعکس یک منطقه مرزی مانند آبادان در دهه‌های پیش از انقلاب توسعه پیدا کند که باید عوامل ژئوپلتیک، پویش‌های تاریخی و ارتباط نخبگان با مرکز را در آن روند موثر دید.  اما اگر بخواهیم از نگاه جامعه به موضوع نگاه کنیم باید به این سئوال پاسخ دهیم که چه عواملی موجب شده که از نظر تاریخی یکسری انگاره‌ها و زمینه‌های داخلی برای توسعه ایجاد شود و تعامل را با سایر بخش‌های جامعه و دولت برقرار کند. با این نگاه می‌توانیم این طور بگوییم که ظرفیت‌های برخی از مناطق هنوز بالفعل نشده است. به طور نمونه آذربایجان تا زمانی که در شاهراه تجاری ایران با غرب و آناتولی قرار داشت و با دو منطقه قفقاز و ترکیه ارتباط سهل و آسانی برقرار می‌کرد ظرفیت توسعه بیشتری یافت و شهری مانند تبریز بسیاری از اولین‌ها از جمله اولین مدرسه، اولین روزنامه و اولین بیمارستان را تجربه کرده است. به همین ترتیب با ایجاد ظرفیت سازی در این منطقه ملاحظات قوم گرایانه هم رنگ می‌باخت و نگاه ملی تقویت می شد چرا که آذربایجان با توجه به توسعه یافتگی فرهنگی، اقتصادی و سیاسی پیوند بزرگ تری با ایران پیدا می‌کرد.

اما در مقابل ظرفیت سازی توسعه در بخش‌هایی مانند کردستان و سیستان و بلوچستان به دلیل جغرافیایی دچار تأخر شد چرا که ارتباط میان این دو منطقه با مرکز به دلیل صعوبت جغرافیایی دچار مشکل بوده است. از سوی دیگر عوامل منطقه‌ای و بین‌المللی هم در این زمینه موثر بوده اند. مثلا تا زمانی که هند شریک تجاری مهمی برای ایران محسوب می‌شد و ارتباط با هند رونق داشت، شرق کشور نیز رونق بیشتری داشته ولی از زمانی که کشورهای ناامن و توسعه نیافته پاکستان و افغانستان ایجاد می‌شوند و ارتباط فرهنگی، سیاسی و اقتصادی ایران با این کشورها کمرنگ می شود رشد هم در این منطقه متوقف می شود. در مورد شمال غرب ایران هم باید گفت آذربایجان از زمان ایجاد دیوار آهنین در شوروی سابق و قطع ارتباط با منطقه قفقاز و اروپا از موقعیت سابق فروافتاد و با توجه به اولویت ارتباط از طریق آب‌های آزاد شهرهای جنوبی جایگزین این منطقه شد. از آنچه گفته شد می توان نتیجه گرفت، نمی‌توان صرفا یک عامل را برای توسعه یافتگی یا توسعه نیافتگی اقوام در نظر گرفت، بلکه عوامل اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و بین‌المللی متعددی را باید موثر دانست. یکی از متغیرهایی که کمتر به آن پرداخته شده، مربوط به پویش‌های اجتماعی درون اقوام ایرانی است. بر این اساس عوامل دیگری را نیز که حتی بیش از دولت در توسعه نیافتگی مناطق حاشیه‌ای در ایران موثر بوده اند را شناسایی کرد.

به عنوان نمونه مسئله زنان حائز اهمیت خاصی است. وقتی در جامعه ای در فرآیند توسعه و بالفعل سازی ظرفیت-ها، زنان مورد توجه قرار می‌گیرند نتایج مهمی به بار خواهد آمد. در میان برخی از اقوام ایرانی تحصیل دختران و زنان و اشتغال آنان چندان مورد استقبال نبوده است و همین امر به بازتولید توسعه نیافتگی در این مناطق کمک کرده است این در حالی است که در برخی مناطق دیگر از جمله شمال و شمال غرب زنان دوشادوش مردان در عرصه های اجتماعی فعال هستند و همین امر به توسعه یافتگی این مناطق کمک فراوانی کرده است. به همین ترتیب می توان نقش سایر اقشار اجتماعی مانند روشنفکران، روحانیان و بازاریان را مورد توجه قرار داد.  البته حال که درباره مسئله توسعه صحبت می‌کنیم صورت مسئله کاملاً متفاوت شده و دیگر نمی توان توسعه را یک پروسه و یا یک پدیده طبیعی دانست بلکه در حال حاضر ما با یک امر دستکاری شده و پروژه توسعه روبرو هستیم در حالی که در غرب پروسه توسعه مدنظر بود که در یک آزمون سعی و خطا به نتایجی رسید که حاصل آن وضعیت فعلی شان است. اما از آنجا که حال آینه ای به نام غرب وجود دارد که همه تصویر خود را در آن می بینند وضعیت متفاوت است و حتی اگر نخواهیم پدیده‌ جهانی شدن به عنوان یک واقعیت خود را به ما تحمیل می‌کند، در نتیجه نمی‌توانیم بگوییم از کجا به طور طبیعی باید آغاز کرد زیرا متغیرهای فراوانی در این میان نقش دارند.

 

شما چه راهکاری برای دولت پیشنهاد می کنید که بتواند موضوع توسعه متوازن و همه-جانبه  را دنبال کند و در این بین پاسخگوی تمامی  نیازهای اقوام ایرانی نیز باشد؟ 

برای توسعه فراگیر و موزون در کشور اکنون چاره‌ای جز توجه به امر آموزش و پرورش نداریم. در واقع اگر بخواهیم زمان بخریم و بر سایر عناصر تاثیرگذار باشیم باید آموزش را به طور جدی در نظر بگیریم. بخش دیگر حوزه رسانه است. رسانه به دلیل فراگیری و تاثیرگذاری اهمیت بسیاری دارد. واقعا اگر رسانه ملی بخواهد در خدمت پروسه توسعه باشد می‌تواند نقش بی بدیلی ایفا کند. این دو مقوله اولویت دار هستند و سایر عوامل از جمله فعالیت اقتصادی، اجتماعی و نهادسازی تحت تاثیر این دو بال قرار می‌گیرند.

درباره تدریس زبان های مادری در مناطقی که اقوام ایرانی زندگی می‌کنند می‌توان گفت، آموزش زبان فارسی یا زبان های مادری متاسفانه در برخی مقاطع به محل منازعه گروه های قدرت بدل شده است. نکته اینجاست که قانون اساسی اصلاً به تمایز میان اقوام نپرداخته است و همه را در قالب یک هویت ایرانی گردهم آورده و در آموزش زبان فارسی و ادبیات محلی هم نگاه حذفی و همانند سازی اجباری وجود ندارد.

در نتیجه زبان فارسی باید به عنوان زبان اصلی باقی بماند و تدریس زبان های دیگر هم نباید دچار محدودیت شود. ضمن اینکه همانطور که گفته شد رابطه زبان فارسی با گویش‌های متعدد یک رابطه اندام وار است و علاوه بر اینکه باید زمینه آشنایی اقوام ایرانی با میراث فرهنگی از جمله ادبیات تاریخی و زبان های محلی شان را فراهم کنیم، اما به موقعیت زبان میانجی هم توجه ‌کنیم. نکته ای که می‌توان به آن دلالت کرد و کمتر هم مورد توجه بوده، این است که در پرتو جهانی شدن همه زبان های محلی در حال رنگ باختن هستند و زبان فارسی نیز در حال تحلیل رفتن است و باید توجه داشته باشیم که به این وضعیت دامن نزنیم.

البته سازوکار این موضوع را باید پیدا کنیم. نکته اینجاست که در حوزه زبان های محلی معیار مشخص نداریم یعنی رسم الخط زبان کردی و ترکی و پراکندگی زبان های اقوام بسیار زیاد است. بنابراین مسئله را باید ابتدا از دعوای قدرت خارج کرد و در یک حوزه فرهنگی برای آن صورت مسئله تعریف کرد. متاسفانه اکنون نگاه سیاسی بر این مسئله مستولی شده در صورتی که اگر نگاه فرهنگی داشته باشیم می‌توانیم میراث فرهنگی اقوام شامل گویش های محلی، زبان و ادبیات محلی، موسیقی مناطق و سایر آداب و سنن را حفظ کنیم بدون اینکه مشکلی بوجود بیاید. مهم این است که اکنون این مسئله به محل منازعه قدرت بدل شده که به دنبال اهداف دیگری هم هستند و این رویکرد موجب نگاه امنیتی به این موضوع را فراهم کرده است. باید زبان فارسی و زبان های محلی را در یک جبهه و در کنار هم قرار دهیم تا هم افزایی داشته باشند و در برابر تهاجمی‌ که به فرهنگ صورت می‌گیرد بایستند، نه اینکه آنها را در برابر همدیگر قرار دهیم.

به نظرم تصمیم گیری غلط و شتاب زده در موضوعات فرهنگی و توسعه می‌تواند به سیاست های نادرستی منجر شود. دولت جدید شرایط خوبی برای آغاز کارهای جدید دارد، نفس امنیت زدایی از موضوعات فرهنگی و آموزشی امر خجسته ای است که باید تقویت شود اما نباید شتاب کرد بلکه باید امکان ظرفیت سازی به تدریج فراهم شود تا دولت نیز فرصت پاسخگویی داشته باشد.

دولت به جای اینکه از حوزه های سختی مانند آموزش و پرورش شروع کند می‌تواند از حوزه های فراگیر و سهل تری مانند رسانه از جمله صدا و سیما استفاده کند تا کارکردهای خود را در تسهیل امر توسعه به انجام برساند. عدم کارکرد مناسب رسانه ای مانند رسانه ملی در امور فرهنگی و اقوام، نگاه شبکه های استانی، میزان جذب مخاطب و عدم توانایی رقابت با شبکه های ماهواره ای در این حوزه موجب شده است که دولت به دلیل عدم دسترسی به این حوزه سراغ موضوع آموزش و پرورش و زبان های مادری برود.

 

 

ضرورتهاي موجود براي توسعه پايدار در مناطق آزاد در گفتگو با حسين نصيري؛ براي توسعه بايد بلند فکر کنيم

حسين نصيري پيش از اين مشاور رئيس جمهور و دبير شوراي عالي مناطق آزاد کشور در چابهار بوده است. وي در کتاب «تعامل منطقهاي، ملي و جهاني : ظرفيت سازي پايدار براي توسعه و امنيت ملي با تاکيد بر محور شرق و چابهار» بيان داشته است که تهديد بيروني بر کشور در بستر نابساماني داخلي شکل مي گيرد. وي در گفتگو با «اجتماع و توسعه» به ضرورتهاي موجود براي توسعه پايدار در مناطق آزاد پرداخته است.

 

اجتماع و توسعه : به نظر شما که مطالعاتي در زمينه توسعه منطقهاي داشتهايد براي توسعه منطقهاي چه مؤلفههايي لازم است؟ به خصوص اين توسعه در مناطقي که از نظر قوميتي با منطقه مرکز تفاوتهاي ظاهري و فرهنگي و اجتماعي دارند، چطور بروز پيدا ميکند؟

اولا بايد بدانيم که درک مان از توسعه چيست. تعبير توسعه يا Development از دهه 50 ميلادي شکل گرفت که درک نويني از توسعه به معناي رشد يافتن بود. درکهاي اوليه، ساده انگارانه و پيش فرضي بود؛ مثلا معتقد بودند اگر درآمد ناخالص داخلي (GNP) رشد کند، آنگاه توسعه شکل گرفته است. اين نام را سازمان ملل بر روي آن گذاشت ولي درآمد ناخالص داخلي يک سري کشورها رشد کرد ولي توسعه شکل نگرفت.

در دهه 80 عملا يک سري از تئوريها شکسته شد، ادعاها فروکش کرد و شکل تازه اي آغاز شد. به عنوان مثال کشوري که ادعا ميکرد ما ابزار داريم و توسعه پيدا کرده ايم، ديگر چنين ادعايي نميکرد. لذا توسعه بلوغ پيدا کرد. مکاتب مختلفي در توسعه به وجود آمد: مکاتب غربي، چپ، وابستگي، مدرنيزاسيون. در واقع در دهه 80 م بلوغي به وجود آمد که در عين اينکه تئوري‌هاي قبلي شکسته شد و ادعاها عقب نشيني کردند، يک سري مباحث ديگر هم به وجود آمد. توسعه به يک سري سؤالات اساسي رسيد؛ مثلا بحث محيط زيست و اينکه ما روي زميني زندگي ميکنيم که درحال ويران کردن آن هستيم؛ بحث حقوق بشر، بحث اقتصاد و بحث اجتماع و فرهنگ پيش آمد در حالي که قبل از آن موضوع فرهنگ اصلا راهي به توسعه نداشت.

در دهه بعد يعني دهه 90 بحثهايي پيش آمد که آيا ميشود انسان توسعه پيدا کند و در عين حال فرهنگ هم به سامان برسد. در نهايت مجموعه مفهوم توسعه به بالندگي رسيد تا به شکل اکنون که محور توسعه انسان است. از همين رو اين مفهوم در عين اينکه اقتصادي است، به صورت گسترده، سياست، اجتماع، فرهنگ، محيط زيست و… را هم در بر ميگيرد. اين درک از توسعه همان توسعه پايدار است. پايدار يعني توسعه در همه آن کاوشها به طمأنينه و به يک درک متفاوت رسيده است.

 

اجتماع و توسعه :توسعه پايدار يعني قرار نيست ما براي يک مدت محدود توسعه داشته باشيم؛ بلکه براي يک نسل و نسلهاي بعد اين مفهوم را مدنظر قرار دهيم؟

بله ميخواهم بگويم که اين مفهوم دوام دارد. اما تعبير پايدارش منحصر به زمان نيست. بلکه به اين دليل که آبشخورهاي مختلفي دارد، داخل اين بستر آمدند و در يک ترکيب قرار گرفتند. نظريهپردازي گسترده اي در اين زمينه صورت گرفت تا شکلي از توسعه پايدار به وجود بيايد.

توسعه پايدار، آغاز درک متفاوت و رويکرد جديدي بود که در آن علاوه بر پيچيدگي همه اصول و مباني در آن گنجانده شده بود. به همين خاطر اين درک از توسعه غلبه پيدا کرد و آن را در سازمان ملل و يونسکو به رسميت شناختند و در عرصههاي مختلف مطرح شد. به عنوان مثال در محيط زيست بسياري از صاحبنظران از جمله خاوير پرز دکوئيار  دبيرکل سابق سازمان ملل بر اين باورند که توسعه بدون پايداري هيچ معناي ندارد. ما با اين درک، مباني غني اي براي توسعه داريم اما در عين حال به هيچ وجه الگوي ثابتي براي همه جهان وجود ندارد. اين تفاوتها سرمايههاي بشري هستند و اگر بخواهيم توسعه در جايي شکل بگيرد، بايد اين تفاوتها را مورد ملاحظه قرار داد. مثلا اگر نوعي توسعه در نروژ جواب بدهد، حتما به اين معني نيست که با آن علائم ميتواند در جاي ديگري و يا در يک شهر ديگري شکل بگيرد.

حال اين نگاه توسعه اي که داريم مباني دارد و اين مباني به شما اجازه ميدهد که موضوع محيطي را هم به آن وارد کنيد. حالا ما براي کشورمان به چه چيز نياز داريم؟ تاريخ، جغرافي، اجتماع، فرهنگ، سياست، محيط، سرما، گرما، پيشينه، مرز و… همه درگير اين قصه هستند.

با توجه به اين قضايا حالا بايد بدانيم منطقه يعني چه؟ وقتي ميگوئيم؛ آسياي مرکزي يا خاورميانه، حتما مؤلفههايي است که ما را به آنها نزديک تر ميکند تا به عنوان مثال اسکانديناوي. ولي باز وقتي بر ميگرديم داخل ايران باز هم يک سري مؤلفههاي جديدي مطرح ميشود، جابجاييهايي صورت ميگيرد، ارزش بعضي از مؤلفهها بالاتر و بعضي ديگر پايين تر ميآيد و باز وقتي بر ميگرديم به يک گوشه اي از سرزمين ايران اين مناسبات جزيي تر ميشود. حال اگر اين مباحث تئوريک در يک محيط مشخص و منطقهاي خاص به کار گرفته شود ميتوان از آن جواب گرفت.

در همين زمينه نظريه چند نوبليست اقتصادي را ترکيب کردند و با نظريهپردازي نوين به اين نتيجه رسيدند که براي توسعه منطقهاي لازم است که مهم ترين و اساسي ترين موضوعي که به لحاظ اقتصادي در آن منطقه پيشتاز است را در آن محيط پيدا کنيم. اين موضوع بايد دربرگيري اجتماعي گسترده هم داشته باشد. حال ما ميتوانيم با ابزار اجتماعي تئوريک و متدولوژي توسعه پايدار، موضوعي پيشتاز پيدا کنيم که در برگيري اجتماعي بيشتري هم داشته باشد و وقتي پيدا کرديم، خس و خاشاک را از دورش کنار بزنيم و اجازه بدهيم که محور توسعه در آن جريان يابد.

به هر حال در هر سال، برنامه ريزي به شما ديکته ميکند که منابع کمياب اند و تخصيص بهينه منابع موضوعي اساسي است. نکته ديگري که همه نوبليستهاي اقتصادي معتقدند و متأسفانه در سالهاي سپري شده عکس آن در کشور ما به آن عمل شده اين است که با توجه به اينکه منابع محدودند، موضوع بايد دقيق انتخاب شود و حتيالامکان آن منابع کمياب توزيع نشود. اين عدم توزيع تا زماني است که به يک موضوع خاص وارد ميشويم و آن موضوع با حرکت خود بستري براي رشد بقيه زمينهها به وجود بياورد. اگر آن حرکت اوليه درست باشد يک حرکت اجتماعي و يا يک حرکت اقتصادي به وجود ميآورد که کم کم موارد مورد خواست در توسعه، شکل ميگيرد. پس پول را توزيع نميکنيم. بلکه در جايي وارد ميکنيم که نتيجه اش ايجاد اشتغال باشد نه اينکه خود پول توزيع و گم بشود. حالا با اين ترکيب و ابزار ميتوانيم به منطقهاي خاص برويم و موضوع را شناسايي کنيم. مثلا در منطقه خراسان آنچه براي مشهد مناسب است، ميتواند براي بجنورد متفاوت باشد. ما بايد بدانيم محيط به ما چه ميگويد و چه اقتضا ميکند.

اجتماع و توسعه :شما در کتاب خود بر چابهار به عنوان محور شرق تأکيد کردهايد. محور شرق و چابهار موضوعي بود که در دهه 60 پس از گزارشي که از طرف هيات دولت ارائه شد، تکليف ويژه اي براي آن تعريف شد تا محور شرق به سالها محروميت آن منطقه پايان بدهد. ولي گفته شده که تلاشهايي که براي اين محروميت زدايي صورت گرفته چندان ثمري نداشت. به عنوان مثال اقدام به احداث جاده کردند و نيمه کاره رها شد؛ مدرسه ساختند و نيمه کاره ماند. يک دليل محيطي براي آن منطقه پيدا کرده اند و آن هم عدم وجود امنيت است که موجب شد پزشک و يا معلم حاضر نباشد از مرکز به آنجا برود. دانشجو به سختي حاضر بوده در آنجا تحصيل کند. شما آن محيط را شناختيد، آيا واقعا چنين تصويري در آنجا حاکم بود و آيا به نظر شما آن محيط ميتواند با تعامل منطقهاي و بينالمللي رشد پيدا کند؟

من بايد اينجا نکته اي را اصلاح کنم و درکم را نسبت به سؤال شما دقيق کنم. در دهه شصت کاري صورت گرفت که در زمان خودش کار با ارزشي بود ولي تقريبا رها شد. در پيش فرضهاي آن دهه، امنيت، سياست، مناسبات بينالمللي و محيط زيست مطرح نبود. فقر مهم بود و بايد رفع ميشد. يعني بودجه اي از بودجه مرکزي از طريق فروش نفت به آنجا اختصاص داده ميشد، که اين نگاه در زمان خودش بسيار ارزشمند بود اما بسيار ناکافي. اينايده در اين زمان نميتوانست پاسخگو باشد. زيرا مؤلفههاي ديگري درگير هستند که پژوهشگر را به اشتباه مياندازند.

اگر توسعه مناسب انتخاب بشود ميتواند اميدهاي بلند مدت خلق کند و باور شکل بگيرد. اين به اين معني است که بايد محيط را بشناسيد، نسبت به محيط صادقانه عمل کنيد، برنامه ريزي کنيد و به ميزاني که قدم برميداريد هم رشد پيدا ميکنيد و در جامعه تان امنيت ايجاد ميشود. حال امنيت به قاعده تبديل ميشود. چون منافع مردم با آن گره خورده و کسي بازي را به هم نميزند. يعني محيط باور ميکند که شما درست حرکت ميکنيد. مسيري که آينده دارد، در آن آينده، 10 سال بعدش با سال کنوني اش اصلا قابل مقايسه نيست و مردم اين را درک ميکنند.

چند پيش فرض ديگر هم در منطقه چابهار براي من وجود داشت. من به اين نتيجه رسيدم که در سيستم برنامه ريزي کشور عمدتا توجه به استانهاي مرکزي بوده است. اما من معتقدم که بهتر است توسعه به جدار مرز کشيده شود، منظور اين است که ارزش مناطق پيراموني مشخص شود و با توجه به منابع محدود اين مناطق هم شناخته شوند. اينکه کجا بازتاب بيشتري خواهد داشت، کجا توليد بيشتري خواهد داشت، کجا به صرفه تر خواهد بود و يا کجا آب، برق و يا گاز دارد که بتوانيم در آن محيط بالندگي به وجود بياوريم.

ضمن آنکه در توسعه مجموعه اي از مؤلفهها دخيل است. مهم تر اينکه با توجه به محدوديت بودجه، براي مثال آبادان و چابهار را نشناختند و چون نشناختند، احساس کردند که در فلان استان، فلان شهر ديگر مهم است. نميخواهم بگويم که اين استان يا آن شهر مهم نيست. بلکه منظور اين است زماني که آبادان و چابهار را نشناختند، مقايسه اي هم صورت نميگيرد و در مقابل تخصيص بهينه اي هم صورت نميگيرد.

ديگر اينکه وقتي منابع محدود است بايد ببينيد چه منابعي را ميتوانيد، به دست بياوريد و من در تجربه خود در چابهار بر اين مسئله متمرکز شدم.

چابهار از نظر بالقوه يکي از 10 بندر بزرگ جهان است و از نظر استعداد يکي از 10 megaport در دنيا است. اين موضوع را نيز سازمان ملل اعلام کرده است اما متاسفانه چابهار به خاطر اين ارزش اصلا به رسميت شناخته نشده است. حال ما همسايههايي داريم مانند افغانستان که در محاصره خشکي است و يا کشورهاي آسياي مرکزي که آنها هم در محاصره خشکي هستند. حال چطور ميتوانيم از اين اتفاق استفاده کنيم. ما با يک نگاه ديگر ميتوانيم بالندگي و سرمايه به وجود بياوريم. در آن زمان با همه مشکلاتي که نسبت به ايران وجود داشت سرمايه گذاراني داشتيم که حاضر بودند براي استعداد بندر چابهار سرمايه گذاري کنند.

در همان زمان مسئله بازسازي افغانستان مطرح بود اما متاسفانه در همين بازسازي افغانستان هم به خاطر کوتاهيهايي که از سمت کشور ما صورت گرفت، عمدتا منابع بازسازي بين ساير کشورها به جز ايران تقسيم شد و پاکستان براي عمده مسير جهت رسيدن به دريا انتخاب شد.

اجتماع و توسعه :پيش از اين اشاره کرده بوديد که هند قرار بود در سرمايه گذاري براي چابهار براي فروش هرچه بهتر کالاهايش در آسياي ميانه مشارکت جدي داشته باشد. اين موضوع به کجا رسيد؟

در آن زمان حرف ما اين بود که اگر بخواهيم يک کريدور شمال به جنوب درست کنيم بايد با روسيه و هند کار کنيم. قرارداد اين کريدور بين ايران، هند و روسيه امضا شد و بلافاصله – يعني به فاصله دو ماه- سيزده کشور عضو اين کريدور شدند. اين استقبال يعني اينکه داريد به يک نياز استراتژيک جهاني پاسخ ميدهيد. با اينکه ايران، زير فشار بود اما آن کشورها آمدند و عضو شدند. هند نياز داشت و به همين دليل در راه آهن چابهار مشارکت کرد. براي اينکه هند ميخواست در زمان سريع تري به بازار آسياي مرکزي برسد در حالي که از مسير معمول 40-45 روز و يا حتي 2 ماه طول ميکشيد. ما پيشنهاد کرديم به جاي اينکه دور بچرخد و از اقيانوس هند، درياي عرب و بعد باب المندب و درياي سرخ، مديترانه، درياي سياه و… بگذرد تا در بنادر روسيه پهلو بگيرد بيايد از چابهار استفاده کند. هنديها در زماني که اتاق بازرگاني هند به راه افتاد باور نميکردند که بتوانند سه روز از بمبئي تا چابهار و سه روز از چابهار تا عشق آباد يا پنج روز تا آستانه و در نهايت 10 روزه بتوانند کالاي خود را به آسياي ميانه برسانند. وقتي کشوري در بخش صادرات کالا چهل روز هزينه حمل و نقل و خواب پول ندارد براي آن ترتيبات منطقه هم مهم ميشود. به همين دليل هندي ها حتي لايروبي چابهار را نيز قبول کردند. ضمن آنکه اگر چابهار به زابل وصل مي شد و ما مي توانستيم به آسياي مرکزي برسيم، در يک برنامه 5 ساله 10 ميليارد دلار درآمد ترانزيت در آن بخش نه تنها دور از ذهن، بلکه حداقل بود.

حال آنکه وقتي چرخه مالي ميآيد؛ در کنار آن بانک، بانک خارجي، مناسبات مالي جديد، مناسبات تجاري رشد يافته تر و وسايل حمل و نقل جديد هم ميآمد در نتيجه بايد جادهها مناسب تر ميشد؛ کنترل ميشد و افغانستان هم که منافعش در گرو اينجا بود، اجازه نميداد امنيت به خطر بيفتد؛ ضمن آنکه زندگي سيستاني و بلوچستاني به هم گره ميخورد و اين گره از پنجاه شهر عبور ميکرد که همه آنها نياز به تعميرگاه و هتل و درمانگاه و غيره داشتند. پس ميبينيم که تا نيازهاي اوليه يک محيطي پاسخ داده نشود، نيازهاي ثانويه اجازه بروز پيدا نميکند. اگر اين اتفاق ميافتاد محاسن ديگر منطقه هم عنوان ميشد که چقدر آب و هواي چابهار خوب است، چقدر محيط مناسب و زيبايي دارد و در کنار آنجا شهر سوخته به عنوان يک بخش توريستي تاريخي مطرح ميشد اما وقتي گرسنگي و فقر بروز پيدا ميکند، بسياري از مسائل اجازه ظهور و بروز پيدا نمي‌کنند و بسيار منطقي است که اين اتفاق بيفتد.

من معتقدم توسعه منطقه موجب ميشد همه منافع برابر داشته باشند و اين درآمد زايي چرخه اي بود که با خود زندگي، اميد، مناسبات متفاوت، رفت و آمد، تفريح، خريد، تعمير و نگهداري ميآورد. در واقع خانوادهها در آنجا رشد ميکردند و همانطور که ميدانيم خانواده نيازهايي دارد که در کنار زندگي مطرح ميشود، خانوادهها مدرسه، دانشگاه، پزشک و…. ميخواستند. همه اين موارد بر هم اثر ميگذاشتند تا يک مجموعه توسعه يافته شکل بگيرد.

اگر اشتباه نکنم، چرخه مالي سال 2013، چهل هزار ميليارد دلار به بالا بوده است و سال 2020 هفتاد هزار ميليارد دلار خواهد بود. در دنيا مطرح ميشود که ايران به خاطر ويژگي‌ها و موقعيت ويژه خود ميتواند روي 10 درصد اين رقم اثر بگذارد. يعني ميتواند روي هفت هزار ميليارد دلار اثر بگذارد. اما معتقدم اين رقم خوش بينانه است و ما اگر بتوانيم تنها روي يک درصد اين رقم يعني هفتصد ميليارد دلار اثر بگذارد بسيار خوب خواهد بود. حال اين برآورد ارزش شامل همه مناطق ميشود. به طور مثال گزارش بانک توسعه آسيايي عنوان کرده است که تنها ساخت کريدورهاي ترانزيتي 5/2 ميليون فرصت شغلي به وجود ميآورد.

اجتماع و توسعه :در واقع شما معتقد هستيد مؤلفههايي غير از مسايل اقتصادي ميتواند در کنار اقتصاد، فرصتهاي توسعه اي بسياري را براي مناطق مرزي به وجود بياورد؟

بله اما در صورتي که محيط را شناخته باشيم و مناسبات آنجا را بداني و در حالي که ابزار تئوريک داريم سرمايه هم داشته باشيم. در واقع در صورتي که چند محور مرکزي را درست انتخاب کنيم اين مناطق مانند آهن ربا بقيه موضوعات و مولفهها را به سوي خود جذب ميکند و رشد يافتگي شکل ميگيرد.

اجتماع و توسعه :با توجه به تجربيات شما در مباحث توسعه منطقهاي، اين پرسش پيش ميآيد که چرا متأسفانه برخي از مناطق پيراموني که داراي تفاوتهاي قومي هستند با مشکل عدم توسعه يافتگي مواجه هستند؟ مشکل دقيقا کجاست؟ اين سؤالي است که بسياري از اقتصاددانها و اساتيد جغرافياي سياسي آن را مطرح ميکنند آيا به خاطر توسعه نيافتگي آن مناطق اين تفاوتها بروز بيشتري دارد يا اين تفاوتها باعث شده که آن مناطق توسعه پيدا نکند؟

وقتي بپذيريم که ايران سرزميني است با تاريخ و ادبياتي که 12 هزار سال سابقه براي آن قائل هستند و حداقل 2 هزار و پانصد سال سابقه حکومت دارد متوجه گستردگي موضوع ميشويم. بر اساس تعاريف علمي دولت سازي نسبت به ملت سازي متأخر است. يعني اول بايد ملتي باشد و بعد دولتي بوجود آيد. در واقع اول بايد در يک شهر کوچک ضرورت اينکه کسي آنجا را اداره کند، به وجود آمده باشد، بعد نيازهاي مبادلاتي را در بر گيرد. در داخل ايران اين ضرورت خودش را نشان داد که حکومت مرکزي اي بايد باشد که در اين سيطره حداقل در هزار سال قبل جريان ملت سازي شکل گرفته است. اين جريان در ايران 12 هزار سال که هنوز خليج فارس رودخانه بزرگ و خروشاني بوده آغاز شده است. اقوام موجود در ايران همه ايراني هستند و همه ريشههاي تاريخي مشخص دارند که مجموع آنها ايران را شکل مي‌دهد. اقوام سرمايه‌هاي کشور هستند و ذره اي از آن نبايد از دست برود. مناسبات و فرهنگهاي اقوام بسته به محيطي که در آن هستند شکل گرفته و رسوم و حتي لباس متفاوت انجاميده اما هيچ يک بر ديگري ارجحيت ندارد. بنابراين ميتوانيم يک درک متفاوت نسبت به مسئله قوم داشته باشيم و آن تنوع خلاق است.

ايران موجود حتي فراتر از اين است و معتقدم بايد براي پيشرفت خود آن سوي مرزها را هم بشناسيم. براي اينکه با آن سوي مرز بده بستان داريم و بايد آن را به رسميت بشناسيم. با توجه به ويژگيهاي محيطي ما طبيعتا بده بستان ما را بيشتر منتفع خواهد کرد. اما آن سمت هم منتفع باشد زيرا هميشه همسايههاي فقير، همسايههاي بدي هستند. بنابراين ما بايد کمک کنيم که توسعه در آن سوي مرز هم شکل بگيرد اما نه از طريق پول دادن. بلکه مناسباتي را تعريف کنيم که دو طرف از آن سود ببرند. اگر نفع دو طرف را داشته باشيد ميتوانيد امنيت بخريد و صلح را به کالايي مطلوبي تبديل کردهايد و وقتي صلح به اين کالاي مطلوب بدل شد ديگر کسي حاضر نميشود بازي را به هم بزند؛ چون براي اش گران تمام ميشود. پس شما با يک درک متفاوت از توسعه و شناخت منطقه ميتوانيد براي جنگ،صلح، ناامني، اقتصاد و سياست… چند راه حل پيدا کنيد.

اجتماع و توسعه :متشکرم از وقتي که در اختيار ما قرار داديد.