با دکتر جعفر حق پناه استاد علوم سیاسی دانشگاه تهران درمورد ارتباط توسعه یافتگی و جایگاه اقوام ایرانی به گفتگو نشستیم. تجربه و فعالیت وی در این حوزه مطالعاتی منجر به این باور شده است که عدم توازن توسعه یافتگی در ایران نتیجه عوامل مختلفی منجمله عوامل تاریخی و جغراقیایی است و نگاه تک بعدی به مساله اقوام ایرانی و توسعه راه به جایی نمی برد.
یکی از چالش های پیش روی جامعه ایرانی چالش توازن در توسعه یافتگی است. آیا میزان توسعه یافتگی مناطقی از کشور که به عنوان مناطق قومی شناخته میشوند به ویژگی های اقوام در طول تاریخ ارتباط دارد یا برنامههای توسعه ای کشور نگاه همه جانبه ای نداشته که نتوانسته توسعه یکدستی در همه مناطق ایجاد کند ؟
ابتدا ترجیح میدهم که یک ایضاح مفهومی درباره توسعه و توسعه نیافتگی و اقوام و دسته بندی آنها و نسبت آنها به یکدیگر داشته باشم. من بنابر برداشت خود، توسعه را به مثابه ظرفیت سازی در جامعه برای پاسخ گویی به مطالبات جدید آن جامعه میدانم. این تعریف فشردهای از همه تعریفهایی است که هر کدام ناظر بر بخشی از اجزای ظرفیت سازی در سطوح مختلف هستند. طبعاَ این ظرفیت سازی همه ابعاد اقتصاد، فرهنگ و سیاست جامعه را پوشش میدهد. بنابراین یک جامعه توسعه یافته بنابر ظرفیتهایی که دارد، قابلیت پاسخگویی به همه نیازها و مطالبات را نیز دارد و همه اجزای آن برای پاسخگویی به این نیازها ظرفیت سازی می کنند. البته نقش اصلی در این روند را دولتها بر عهده دارند. با این تعریف میتوان اشکال مختلف توسعه و بدیلهای مختلفی از توسعه را مدنظر قرار داد، به این ترتیب توسعه در این برداشت لزوما خطی و یکتا انگار نیست. همچنین درباره مفهوم قومیت باید گفت؛ بنابر تئوریهای رایج که بیشتر خاستگاه غربی دارند لفظ قومیت دلالت بر تمایزات میان گروههای قومی دارد که خاستگاه زبانی، تباری، نژادی و فرهنگی متفاوتی دارند و در عین حال آلام، خاطرات و دردهایشان از هم متفاوت است، در نتیجه هویتهایشان هم از همدیگر تمایز می یابد که در نهایت میتواند به تکوین هویت ملی بر اساس همان انگارههای قومی بیانجامد. بر اساس این تعریف یک قوم یک ملت بالقوه است. عموما این تئوریها مبتنی بر جوامع غربی مانند آمریکا، کانادا و استرالیا شکل گرفته اند که در یک فرآیند تاریخی با مشارکت گروههای قومی متنوع و مهاجر ایجاد شده اند. نظریات توسعه تلاش میکنند که تبیین کنند جامعه توسعه یافته چگونه ایجاد می شوند و نشان دهند ظرفیتهای گروههای قومی در این روند به خوبی بالفعل شده باشد. حال باید ببینیم در ایران هم همینطور است؟ آیا اینجا یک هویت غالب داریم؛ پس جایگاه دیگر اقوام کجاست؟
مطالعات تاریخی، فرهنگ شناسی، دیرینه شناسی و انسان شناسی در ایران نشان میدهد که در کشور ما برخلاف کشورهایی که از آنها نام بردیم، قومیت به معنای گروههای دارای خاستگاههای تباری، نژادی با آلام و نیازهای فرهنگی و خاطرات کاملا متمایز از همدیگر وجود ندارد. موضوع اقوام در ایران بالعکس نمونه غربی، فاصله و تمایز را دلالت نمیکند بلکه ناظر بر پیوستگیها و نزدیکیها است و در واقع قرابت و خویشاوندی را نشان میدهد. طبیعتا در کشوری با یک تمدن چند هزار ساله این گروههای قومی صرف نظر از خاستگاه اولیه ای که میتوان برای آنها قایل شد، در بازه زمانی چند هزار ساله، آنچنان با یکدیگر امتزاج و تلاقی یافتهاند که به رغم حفظ برخی اختصاصات قومی؛ همه ایرانی هستند. این اختصاصات حداکثر زبانی و مذهبی است و حتی اگر دینی هم باشد چندان تاثیری بر انگاره ایرانی بودن ندارد. بنابراین وقتی میگوییم ایران، منظورمان فارس نیست و نباید باشد، بلکه منظور یک حوزه تمدنی و تاریخی است که همه اقوام در آن با یک هویت ایرانی به عنوان میراث مشترک در آن حضور دارند. بدین ترتیب نمیتوان تمایزی میان اقوام ایرانی مشاهده کرد و می توان در تعامل میان آنها الگوی وحدت در عین کثرت را مشاهده کرد. به این معنا که آنها در عین حفظ اختصاصات مذهبی، زبانی و فرهنگی خود پیوستگی همه جانبه ای با جامعه بزرگتر ایرانی دارند. حال اگر سوء برداشتی وجود دارد ناشی از بهم خوردن کارکرد عناصر میانجی در جامعه ایرانی است. به عنوان مثال زبان فارسی به عنوان زبان میانجی میان همه اقوام ایرانی عمل میکند. زبان فارسی رابطه اندام واری با زبانهای قومی دارد و خاستگاه آنها یکی است. زبان فارسی یک زبان مورد نیاز همه ایرانیان است و همه اقوام ایرانی در بالندگی آن تاثیر گذار بوده اند. با این تعاریف ترجیح میدهم که به جای لفظ قومیت، از مفهوم اقوام ایرانی استفاده کنم چرا که این مفهوم به هیچ وجه ناظر بر این نیست که این اقوام باید در یکدیگر ادغام شوند یا بالعکس عناصر وحدت بخش میان آنها از جمله زبان فارسی، سرزمین ایران و یا دین اسلام و سایر مولفه های هویت ایرانی نادیده
گرفته شود.
با این مقدمه آیا میتوان گفت توسعه یافتگی در ایران نسبتی با تنوع جمعیتی و گستره اقوام ایرانی و پراکنش آنها پیدا کرده است؟ یا این پیش فرض از بنیان اشتباه است؟
اول باید صورت مسئله را این گونه تعریف کنیم که آیا اساساً جامعه ایران توسعه یافته هست و ظرفیت های همه بخشهایش بالفعل شده اند؟ اگر تعریفی که پیشتر درباره توسعه گفتیم را ملاک قرار دهیم جامعه ایران اساساً جامعه ایران به صورت متوازن توسعه نیافته است. حال اینکه عوامل این توسعه نیافتگی چه هستند می تواند در سطح جامعه مورد تحلیل قرار گیرد. طبعا بخشی از این توسعه نیافتگی به دولت ارتباط دارد. البته باید بدانیم این دو نهاد باهم ارتباط بنیادین دارند و مدیران اجرایی کشور نیز برخواسته از بدنه همین جامعه هستند. اگر یک ایران توسعه یافته و دموکراتیک را مبنا قرار دهیم در این صورت به نظرم کشور ما ظرفیت پذیرش و جذب همه اقوام ایرانی را دارد که میتوانند کنار هم بمانند. در مورد ایران این مفروض که اگر جامعه ایرانی و مناطق قوم نشین توسعه پیدا کنند تمایل به جدایی دارند باطل است و اتفاقی که در مورد چک اسلواکی سابق افتاد در ایران رخ نمیدهد. در حال حاضر ما در فرآیند توسعه قرار داریم که بخشی از این فرآیند در جامعه به مسائل قومی و بخشی هم به سیاستگذاری قومی توسط دولت مرتبط می شود. واقعیت این است که ما در ایران با یک دولت تمرکز گرا روبرو هستیم که با وجود گذشت 001 سال از ایجاد دولت مدرن در ایران، شکل بندی خاصی را نسبت به جامعه و مناطق پیرامونی که اقوام در آنجا سکونت دارند ایجاد کرده است، به این معنی که همه اختیارات در مرکز است و در مناطق پیرامونی صحنه اجرایی داریم. عامل اصلی این شکل بندی دولت رانتی است. دولت در ایران از زمان پهلوی به دلیل در اختیار داشتن درآمد سهل الوصول نفت، به طبقات اجتماعی وابستگی نداشته است و برعکس این طبقات بوده اند که به دولت وابسته بودند.
یک دولت رانتی الزاما دستگاه دیوان سالاری بسیار گسترده ایجاد کرده و تصمیم گیری در آن متمرکز است. تفاوتی هم ندارد که در کدام جامعه این دولت ایجاد شود و در آن تنوع قومی وجود دارد یا خیر. بنابراین دلیل اصلی تمرکزگرایی در این گونه نظامهای سیاسی ناشی از ساختار دولت رانتی است. بر همین اساس مشاهده میشود که در دوره قاجاریه که دولت رانتی نبود ماده مربوط به تشکیل انجمنهای ایالتی و ولایتی به راحتی در قانون اساسی به تصویب میرسد و مشکلی بوجود نمیآید. اما دولت از زمانی که بیش از پیش تحصیلدار و رانتی شد به سمت تصمیم گیری متمرکز پیش رفت و تنوعات قومی کمتر مورد توجه قرار گرفت.
از این زاویه مسئله توسعه در ایران تابع رابطه مرکز پیرامون نیست، در واقع ممکن است استانی و منطقهای در مرکز کشور هم توسعه نیافته باقی بماند و یا بالعکس یک منطقه مرزی مانند آبادان در دهههای پیش از انقلاب توسعه پیدا کند که باید عوامل ژئوپلتیک، پویشهای تاریخی و ارتباط نخبگان با مرکز را در آن روند موثر دید. اما اگر بخواهیم از نگاه جامعه به موضوع نگاه کنیم باید به این سئوال پاسخ دهیم که چه عواملی موجب شده که از نظر تاریخی یکسری انگارهها و زمینههای داخلی برای توسعه ایجاد شود و تعامل را با سایر بخشهای جامعه و دولت برقرار کند. با این نگاه میتوانیم این طور بگوییم که ظرفیتهای برخی از مناطق هنوز بالفعل نشده است. به طور نمونه آذربایجان تا زمانی که در شاهراه تجاری ایران با غرب و آناتولی قرار داشت و با دو منطقه قفقاز و ترکیه ارتباط سهل و آسانی برقرار میکرد ظرفیت توسعه بیشتری یافت و شهری مانند تبریز بسیاری از اولینها از جمله اولین مدرسه، اولین روزنامه و اولین بیمارستان را تجربه کرده است. به همین ترتیب با ایجاد ظرفیت سازی در این منطقه ملاحظات قوم گرایانه هم رنگ میباخت و نگاه ملی تقویت می شد چرا که آذربایجان با توجه به توسعه یافتگی فرهنگی، اقتصادی و سیاسی پیوند بزرگ تری با ایران پیدا میکرد.
اما در مقابل ظرفیت سازی توسعه در بخشهایی مانند کردستان و سیستان و بلوچستان به دلیل جغرافیایی دچار تأخر شد چرا که ارتباط میان این دو منطقه با مرکز به دلیل صعوبت جغرافیایی دچار مشکل بوده است. از سوی دیگر عوامل منطقهای و بینالمللی هم در این زمینه موثر بوده اند. مثلا تا زمانی که هند شریک تجاری مهمی برای ایران محسوب میشد و ارتباط با هند رونق داشت، شرق کشور نیز رونق بیشتری داشته ولی از زمانی که کشورهای ناامن و توسعه نیافته پاکستان و افغانستان ایجاد میشوند و ارتباط فرهنگی، سیاسی و اقتصادی ایران با این کشورها کمرنگ می شود رشد هم در این منطقه متوقف می شود. در مورد شمال غرب ایران هم باید گفت آذربایجان از زمان ایجاد دیوار آهنین در شوروی سابق و قطع ارتباط با منطقه قفقاز و اروپا از موقعیت سابق فروافتاد و با توجه به اولویت ارتباط از طریق آبهای آزاد شهرهای جنوبی جایگزین این منطقه شد. از آنچه گفته شد می توان نتیجه گرفت، نمیتوان صرفا یک عامل را برای توسعه یافتگی یا توسعه نیافتگی اقوام در نظر گرفت، بلکه عوامل اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و بینالمللی متعددی را باید موثر دانست. یکی از متغیرهایی که کمتر به آن پرداخته شده، مربوط به پویشهای اجتماعی درون اقوام ایرانی است. بر این اساس عوامل دیگری را نیز که حتی بیش از دولت در توسعه نیافتگی مناطق حاشیهای در ایران موثر بوده اند را شناسایی کرد.
به عنوان نمونه مسئله زنان حائز اهمیت خاصی است. وقتی در جامعه ای در فرآیند توسعه و بالفعل سازی ظرفیت-ها، زنان مورد توجه قرار میگیرند نتایج مهمی به بار خواهد آمد. در میان برخی از اقوام ایرانی تحصیل دختران و زنان و اشتغال آنان چندان مورد استقبال نبوده است و همین امر به بازتولید توسعه نیافتگی در این مناطق کمک کرده است این در حالی است که در برخی مناطق دیگر از جمله شمال و شمال غرب زنان دوشادوش مردان در عرصه های اجتماعی فعال هستند و همین امر به توسعه یافتگی این مناطق کمک فراوانی کرده است. به همین ترتیب می توان نقش سایر اقشار اجتماعی مانند روشنفکران، روحانیان و بازاریان را مورد توجه قرار داد. البته حال که درباره مسئله توسعه صحبت میکنیم صورت مسئله کاملاً متفاوت شده و دیگر نمی توان توسعه را یک پروسه و یا یک پدیده طبیعی دانست بلکه در حال حاضر ما با یک امر دستکاری شده و پروژه توسعه روبرو هستیم در حالی که در غرب پروسه توسعه مدنظر بود که در یک آزمون سعی و خطا به نتایجی رسید که حاصل آن وضعیت فعلی شان است. اما از آنجا که حال آینه ای به نام غرب وجود دارد که همه تصویر خود را در آن می بینند وضعیت متفاوت است و حتی اگر نخواهیم پدیده جهانی شدن به عنوان یک واقعیت خود را به ما تحمیل میکند، در نتیجه نمیتوانیم بگوییم از کجا به طور طبیعی باید آغاز کرد زیرا متغیرهای فراوانی در این میان نقش دارند.
شما چه راهکاری برای دولت پیشنهاد می کنید که بتواند موضوع توسعه متوازن و همه-جانبه را دنبال کند و در این بین پاسخگوی تمامی نیازهای اقوام ایرانی نیز باشد؟
برای توسعه فراگیر و موزون در کشور اکنون چارهای جز توجه به امر آموزش و پرورش نداریم. در واقع اگر بخواهیم زمان بخریم و بر سایر عناصر تاثیرگذار باشیم باید آموزش را به طور جدی در نظر بگیریم. بخش دیگر حوزه رسانه است. رسانه به دلیل فراگیری و تاثیرگذاری اهمیت بسیاری دارد. واقعا اگر رسانه ملی بخواهد در خدمت پروسه توسعه باشد میتواند نقش بی بدیلی ایفا کند. این دو مقوله اولویت دار هستند و سایر عوامل از جمله فعالیت اقتصادی، اجتماعی و نهادسازی تحت تاثیر این دو بال قرار میگیرند.
درباره تدریس زبان های مادری در مناطقی که اقوام ایرانی زندگی میکنند میتوان گفت، آموزش زبان فارسی یا زبان های مادری متاسفانه در برخی مقاطع به محل منازعه گروه های قدرت بدل شده است. نکته اینجاست که قانون اساسی اصلاً به تمایز میان اقوام نپرداخته است و همه را در قالب یک هویت ایرانی گردهم آورده و در آموزش زبان فارسی و ادبیات محلی هم نگاه حذفی و همانند سازی اجباری وجود ندارد.
در نتیجه زبان فارسی باید به عنوان زبان اصلی باقی بماند و تدریس زبان های دیگر هم نباید دچار محدودیت شود. ضمن اینکه همانطور که گفته شد رابطه زبان فارسی با گویشهای متعدد یک رابطه اندام وار است و علاوه بر اینکه باید زمینه آشنایی اقوام ایرانی با میراث فرهنگی از جمله ادبیات تاریخی و زبان های محلی شان را فراهم کنیم، اما به موقعیت زبان میانجی هم توجه کنیم. نکته ای که میتوان به آن دلالت کرد و کمتر هم مورد توجه بوده، این است که در پرتو جهانی شدن همه زبان های محلی در حال رنگ باختن هستند و زبان فارسی نیز در حال تحلیل رفتن است و باید توجه داشته باشیم که به این وضعیت دامن نزنیم.
البته سازوکار این موضوع را باید پیدا کنیم. نکته اینجاست که در حوزه زبان های محلی معیار مشخص نداریم یعنی رسم الخط زبان کردی و ترکی و پراکندگی زبان های اقوام بسیار زیاد است. بنابراین مسئله را باید ابتدا از دعوای قدرت خارج کرد و در یک حوزه فرهنگی برای آن صورت مسئله تعریف کرد. متاسفانه اکنون نگاه سیاسی بر این مسئله مستولی شده در صورتی که اگر نگاه فرهنگی داشته باشیم میتوانیم میراث فرهنگی اقوام شامل گویش های محلی، زبان و ادبیات محلی، موسیقی مناطق و سایر آداب و سنن را حفظ کنیم بدون اینکه مشکلی بوجود بیاید. مهم این است که اکنون این مسئله به محل منازعه قدرت بدل شده که به دنبال اهداف دیگری هم هستند و این رویکرد موجب نگاه امنیتی به این موضوع را فراهم کرده است. باید زبان فارسی و زبان های محلی را در یک جبهه و در کنار هم قرار دهیم تا هم افزایی داشته باشند و در برابر تهاجمی که به فرهنگ صورت میگیرد بایستند، نه اینکه آنها را در برابر همدیگر قرار دهیم.
به نظرم تصمیم گیری غلط و شتاب زده در موضوعات فرهنگی و توسعه میتواند به سیاست های نادرستی منجر شود. دولت جدید شرایط خوبی برای آغاز کارهای جدید دارد، نفس امنیت زدایی از موضوعات فرهنگی و آموزشی امر خجسته ای است که باید تقویت شود اما نباید شتاب کرد بلکه باید امکان ظرفیت سازی به تدریج فراهم شود تا دولت نیز فرصت پاسخگویی داشته باشد.
دولت به جای اینکه از حوزه های سختی مانند آموزش و پرورش شروع کند میتواند از حوزه های فراگیر و سهل تری مانند رسانه از جمله صدا و سیما استفاده کند تا کارکردهای خود را در تسهیل امر توسعه به انجام برساند. عدم کارکرد مناسب رسانه ای مانند رسانه ملی در امور فرهنگی و اقوام، نگاه شبکه های استانی، میزان جذب مخاطب و عدم توانایی رقابت با شبکه های ماهواره ای در این حوزه موجب شده است که دولت به دلیل عدم دسترسی به این حوزه سراغ موضوع آموزش و پرورش و زبان های مادری برود.